یه فیلمی بود یه یارو قاتل بود و هیچ احساساتی نداشت

بعد یجای یهو یکی یچیزی بهش گفت

این نشست بهش فکر کردن

در حدی که اجسام دنیای بیرون رو حتی لمس هم نکرده بود

اون صحنه هیچوقت یادم نمیره

تو مترو داشت از پله ها پایین میرفت

یواشکی دستکشش رو زد کنار

میله کنار راه پله ها رو لمس کرد وانگار حس جدیدی رو تجربه کرد و دنیای جدیدی رو کشف کرد

و خب شروع کرد علیه رئیسش کار کردن و شکستش داد و اینا

خیلی از اون فیلم خوشم اومد و اگه قرار باشه روزی فیلم بسازم دقیقا همونو خواهم ساخت

بعد به خودم دقت کردم

دیدم من دقیقا همونم که خوشم اومده ازش

رفتم ازمایشگاه گفت سه شنبه که تعطیله شما چهارشنبه بیا

گفتم تعطیله؟برای چی؟

حالا یکشنبه بود

گفت اربعینه دیگه

گفتم اههههههههه البته که اربعینه مثلا مامانمم رفته کربلا اربعین

بعد چند روز پیش پسره میگفت فردا بدبختیا شروع میشه و فلان و اینا

گفتم چی میگی ؟ چرا تو اینجوری حرف میزنی؟چت شده؟

گفت فردا 13 ابان دیگه

گفتم خب که چی

گفت تحریم ها شروع میشه و اینا

گفتم اهااااااااااااااا راست میگی

بعد یکی گفت چهرشنبه هم تعطیله

گفتم چهارشنبه برا چی

گفت شهادته دیگه

گفتم اااااااااااااا

اصلا از هیچی دنیای بیرون خبر ندارم واقعا

رفتم مغازه گفتم اینجا عابربانک نزدیک کجاست

گفت فلانجا پول میخوای من بهت بدم

گفتم نه کارت به کارت با این عابر بانک ها میشه؟

یجور عجیبی نگاه کرد انگار من از دنیای هری پاتر اومدم گفت نه معلومه نمیشه

اصلا دیدم خودمم همینم

خیلی چیزا رو اصلا نمیفهمم واقعا

بدون دلیل و مدرک اساسی خیلی چیزا رو نمیتونم درک کنم

البته مثلا عشق و احساسات و اینا رو درک میکنم ولی خیلی کارا و خیلی چیزا و علت هاشونو نمیفهمم که حالا بعدا شاید خواهم گفت اگه چیزی یادم بود و این مطلبم یادم بود که بهش اشاره کنم

ولی کلا خودمم یه همچین شخصیتی دارم و جالبه

شایدم مسخره است